×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

داستان

مردي كه همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسيار دوست مي داشت . دخترك به بيماري سختي مبتلا شد ، پدر به هر دري زد تا كودك سلامتي اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت براي درمان او خرج كرد ولي بيماري جان دخترك را گرفت و او مرد . پدر در خانه اش را بست و گوشه گير شد . با هيچكس صحبت نمي كرد و سركار نمي رفت . دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند ولي موفق نشدند . شبي پدر روياي عجيبي ديد . ديد كه در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان كوچك در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند . هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز يكي روشن بود . مرد وقتي جلوتر رفت و ديد كه فرشته اي كه شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر فرشته غمگينش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسيد : دلبندم ، چرا غمگيني ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟ دخترك به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن مي شود ، اشكهاي تو آن را خاموش مي كند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي ، من هم غمگين مي شوم . پدر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پريد . كتاب � نشان لياقت عشق �‌ برگردان بهنام زاده كفش هاي طلايي تا كريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براي خريد هديه كريسمس روزبه روز بيشتر مي شد . من هم به فروشگاه رفته بودم و براي پرداخت پول هدايايي كه خريده بودم ، در صف صندوق ايستاده بودم . جلوي من دو بچه كوچك ، پسري 5 ساله و دختري كوچكتر ايستاده بودند . پسرك لابس مندرسي بر تن داشت ، كفشهايش پاره بود و چند اسكناس را در دستهايش مي فشرد . لباس هاي دخترك هم دست كمي از مال برادرش نداشت ولي يك جفت كفش نو در دست داشت . وقتي به صندوق رسيديم ، دخترك آهسته كفشها را روي پيشخوان گذاشت . چنان رفتار مي كرد كه انگار گنجينه اي پر ارزش را در دست دارد . صندوقدار قيمت كفشها را گفت :� 6 دلار � . پسرك پولهايش را روي پيشخوان ريخت و آنها را شمرد : 3 دلار و 15 سنت . بعد رو به خواهرش كرد و گفت : � فكر كنم بايد كفشها را بگذاري سر جايش ... � دخترك با شنيدن اين حرف به شدت بغض كرد و با گريه گفت : � نه !نه! پس مامان تو بهشت با چي راه بره ؟ � پسرك جواب داد : � گريه نكن ، شايد فردا بتوانيم پول كفشها را در بياوريم . � من كه شاهد ماجرا بودم ، به سرعت 3 دلار از كيفم بيرون آوردم و به صندوقدار دادم . دخترك دو بازوي كوچكش را دور من حلقه كرد و با شادي گفت : � متشكرم خانم ... متشكرم خانم � به طرفش خم شدم و پرسيدم : �منظورت چي بود كه گفتي : پس مامان تو بهشت با چي راه بره ؟ � پسرك جواب داد : � مامان خيلي مريض است و بابا گفته كه ممكنه قبل از عيد كريسمس به بهشت بره ؟ � دخترك ادامه داد : � معلم ما گفته كه رنگ خيابانهاي بهشت طلايي است ، به نظر شما اگه مامان با اين كفشهاي طلايي تو خيابانهاي بهشت قدم بزنه ، خوشگل نمي شه ؟ � چشمانم پر از اشك شد و در حالي كه به چشمان دخترك نگاه مي كردم ، گفتم : � چرا عزيزم ، حق با تو است ، مطمئنم كه مامان شما با اين كفشها تو بهشت خيلي قشنگ ميشه ! �

چهارشنبه 14 اردیبهشت 1390 - 10:39:02 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


داستان


قدرت کلمات


استخر


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

3934 بازدید

1 بازدید امروز

0 بازدید دیروز

2 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements